" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٩٤: عبث چون چشم قربانی و بال مرد و زن بردی

عبث چون چشم قربانی و بال مرد و زن بردی
ورق گرداندی و روی سیاهی در کفن بردی
بنور دل و گامی هم درین وادی نه پیمودی
چراغی داشتی چون تیره شد از انجمن بردی
حریفان را چراغ راه مقصد دسته گل شد
تو داغ لاله ئی با نیل سوسن زین چمن بردی
صدای پرفشان چون سایه اکنون زیر کوه آمد
که بر دوش سبکروحی گرانیهای تن بردی
سیه کاری نمی بایست زاد آخرت کردن
ازین غربت سرا رفتی و آتش در وطن بردی
طواف دار عقبایت کنون معلوم خواهد شد
که از فریاد مظلومان برای خود رسن بردی
حق اندیشیدی و باطل برآمد سعی مجهولت
بامید آبروها ریختی خون ریختن بردی
تحیر خنده دارد بر شعور غفلت آهنگت
که دل عود ترنم بود و بهر سوختن بردی
بخواب امن میترسم سیاهیها کند زیرت
کزین آتشکده دودی عجب با خویشتن بردی
وفا در کسب اعمال اینقدر تغییر هم دارد
محبت بودی ای بیداد خصمیها بتن بردی
بنقرین جهانی باخت گردون نقد عمرت را
ازین بازیچه افسوسی اگر بردی ز من بردی
بهر رنگ از من و ما درس عبرت بردنی دارد
ز خلق آن جنس معنیها ز (بیدل) این سخن بردی