عرق ریز خجالت میگدازد سعی بیتابی
ندارم مزرع امید اما میدهم آبی
درین دریا بکام آرزو نتوان رسید اما
مه اینجا بعد ماهی میکشد ماهی بقلابی
خجالت هم ز ابرام طبیعت برنمی آید
حیا را کرد غواص عرق مطلوب نایابی
گهی فکر تعیین گاه هستی می کنم انشا
سر و کارم به تعبیر است گویا دیده ام خوابی
خم تسلیم قرب راحت جاوید میباشد
بذوق سجده سر دزدیده ام در کنج محرابی
قناعت پرور این گرد خوانیم از ضعیفی ها
غنیمت میشمارد رشته ما خوردن تابی
ز فکر خود گریزان رفت خلق نارسا فطرت
برنا آشنا سیر گریبان بود گردابی
تلاش حرص هم سرمایه مقدور میخواهد
دماغ ما زخشکی داغ شد ای دردسر خوابی
برو در کربلا دیگر مپرس از رمز استغنا
شهید ناز او از تیغ میخواهد دم آبی
نوائی گل نکرد از پرده ساز نفس (بیدل)
ز هستی بگسلم شاید رسد تاری بمضرانی