عمریست همچون مژگان از درد ناتوانی
دامن فشاندن من دارد چگر فشانی
وامانده ادب را سرمایه طلب کو
خاکست و آب گوهر در عالم روانی
فریاد کز تو هم بر باد خود سری داد
مشت غبار ما را سودای آسمانی
آنجا که بیدماغی زور آزمای عجز است
دارد نفس کشیدن تکلیف شخ کمانی
ای آفتاب تابان دلگرمی ئی ضرور است
بر رغم سرد طبعان مگذر ز مهربانی
از وحشت نفسها دریاب حسرت دل
بانگ جرس نهان نیست در گرد کاروانی
در عالم تعین وارستن از امل نیست
در قید رشته کاهد گوهر ز سخت جانی
پیوسته ناتوانان مقبول خاص و عام اند
از بار سایه نبود بر هیچکس گرانی
همت بفکر هستی خود را گره نسازد
حیفست کیسه دوزی بر نقد رایگانی
ای نیستی علامت تا کی غم اقامت
خواهد بباد رفتن گردی که می فشانی
دادیم نقد بینش بر باد گفتگوها
چشم تمیز ما بست گرد فسانه خوانی
(بیدل) بساط دل را بستم بناله آمین
کردم بگلشن داغ از شعله باغبانی