گرفتم شوخیت با شور صد محشر کند بازی
می تمکین همان ساغر گوهر کند بازی
بهر دشتی که صید طره ات بر هم زند بال
غبارش تا ابد با نافه و عنبر کند بازی
زجیب هر بن مژگان دهد موزونی سروی
خیال قامتت هر گه بچشم تر کند بازی
غنا پردرد یاد تست طفل اشک مشتاقان
که گاهی با عقیق و گاه با گوهر کند بازی
زیاد شانه بر زلف دلاویز تو میلرزم
رگ جان اسیران چند با نشتر کند بازی
بموج اشک چوگانی کنم نه گوی گردونرا
اگر یکجنبش مژگان جنونم سر کند بازی
شب هجران سر دامان مژگانی نیفشاندم
چه لازم اشک من با دیده اختر کند بازی
بساط این محیط از عافیت طرفی نمی بندد
گهر هم چون حباب اینجا همان با سر کند بازی
سفیدی کرد مویت لیک از طفلی نمی فهمی
که آتش تا کجا در زیر خاکستر کند بازی
شرر در عرصه تحقیق با ما چشمکی دارد
که از خود چشم پوشد هر که اینجا سر کند بازی
بشغل لهو آخر پیر گردیدم ندانستم
که همچون شعله جواله ام چنبر کند بازی
نشیند طفل اشکم در دبستان صدف (بیدل)
که چندی از طپش آساید و کمتر کند بازی