" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣١٧: که کشید دامن فطرتت که بسیر ما و من آمدی

که کشید دامن فطرتت که بسیر ما و من آمدی
توبهار عالم دیگری زکجا باین چمن آمدی
سحر حدیقه آگهی ستم است جیب جنون درد
چه هوا بپرزد آتشت که برون پیرهن آمدی
هوس تعلق صورتت زچه ره فتاده ضرورتت
برمیدی آنهمه از صمد که بملک برهمن آمدی
زعدم جدا نفتاده قدم دگر نگشاده
نگر آنکه پیش خیال خود بخیال آمدن آمدی
نه سفر بهار طراز شد نه قدم جنون تگ و تاز شد
بخودت همین مژه باز شد که بغربت از وطن آمدی
نه لبی بزمزمه چنگ زد نه نفس در دل تنگ زد
عدم آبگینه بسنگ زد که تو قابل سخن آمدی
چقدر تجرد معنیت بدر تصنع لفظ زد
که چو تار سبحه زیک زبان بطواف صد دهن آمدی
چه شد اطلس فلکی قبا که درید آن ملکی را
که تو در زیانکده فنایی یکدوگز کفن آمدی
زخروش عبرت مرد و زن پر یاس میزند این سخن
که چو شمع در بر انجمن زچه بهر سوختن آمدی
زمزاج سایه آفتاب اثر دوئی نشگافتم
من اگر نه جای تو داشته تو چسان بجای من آمدی
بهوس چو (بیدل) بیخبر در اعتبار جهان مزن
چه بلاست ذوق گهر شدن که چو موج خودشکن آمدی