" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣٢٠: کیم من شخص نومیدی سرشتی عبرت ایجادی

کیم من شخص نومیدی سرشتی عبرت ایجادی
بصحرا گرد مجنونی بکوه آواز فرهادی
بسر دارم هوای ترک شوخی فتنه بنیادی
که تیغش شاخ گلریز است و تبرش سرو آزادی
زمینگیر سجود حیرتم ای چرخ نپسندی
که گیرد بعد مردن هم غبارم دامن بادی
دل صید آب شد در حسرت شوق گرفتاری
رسد یارب بگوش حلقه دام تو فریادی
حریفان جام افسون تغافل چند پیمودن
بهار است از فراموشان رنگ رفته هم یادی
گرفتاری بقدر رنگ بر مادام می چیند
ندارد غیر نقش بال و پر طاوس صیادی
بصد دام آرمیدم دامن از چندین قفس چیدم
ندیدم جز ببال نیستی پرواز آزادی
دماغ شعله از خار و خس افسرده می بالد
غرور سرکشان را بی ضعیفان نیست امدادی
بیک طرز تغافل هر دو عالم را محرف زن
ندارد قطع الفت احتیاج تیغ جلادی
بنای اعتبار ما بحرفی میخورد بر هم
بچندین رنگ میگردد بهار از سیلی بادی
زسعی جانکنیهایم مباش ای همنشین غافل
که دهر ناله من تیشه دزدیده است فرهادی
جدا زان بزم نتوان کرد منع ناله ام (بیدل)
چو موج افتد بساحل میکند ناچار فریادی