ما رانه غروریست نه فری نه کلاهی
خاکیم بزیر قدم خویش نگاهی
آنجا که قناعت کند ایجاد تسلی
گرم است سر کوه بزیر پر کاهی
بر دولت بیدار ننازم چه خیالست
خوابیده بهم بخت من و چشم سیاهی
بر صد چمن هستیم افسانه ناز است
خواب عدم و سایه مژگان گیاهی
از پرده دل تا چه کشد سعی تامل
چون خامه زنالم رسنی هشته بچاهی
یارب تو تن آسانی جهدم نپسندی
میخواندم افسون نفس سوخته گاهی
زین دشت سبکتازی فرصت ندمانید
گردی که توان بست به پیشانی آهی
آخر چو غبار نفس از هرزه دویها
رفتیم بباد و ننشستیم براهی
گردتری از جبهه شبنم نتوان برد
در آینه ما عرقی کرده نگاهی
(بیدل) شدم و رستم از اوهام تعین
آینه شکستن ببغل داشت کلاهی