" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣٢٤: مباش سایه صفت مرده تن آسانی

مباش سایه صفت مرده تن آسانی
دلت فسرد مبادا بخود فرومانی
فریب حاصل جمعیتی بمزرع وهم
چو خوشه از گره کاکل پریشانی
چو گل مباش هوس غره فسون طرب
هجوم زخم دل است اینکه خنده میخوانی
جنون مفلس ما عالمی دگر دارد
زبرگ و ساز مگو ناله است عریانی
خیال ما و منت سخت کلفت انگیز است
زشرم آب شوی کاین غبار بنشانی
بفکر خویش نرفتی و رفت فرصت عمر
کنون مگر لب گورت کند گریبانی
اگر امید خراب بنای بیخللی ست
عمارتی نتوان یافت به زویرانی
غبار ناشده زین دامگاه رستن نیست
چو آب در قفس گوهریم زندانی
بدیده هر چند کند جلوه از خزان و بهار
همان چون آینه ازماست رنگ گردانی
بداغ کلفت بی رونقی گداخته ایم
چراغ انجمن ما مدان شبستانی
بهیچ جیب قبول سر سلامت نیست
شکست گو که کند رنگ نیز دامانی
بخلوتی که حیا پرور است شوخی حسن
زچشم آینه بیرون نشست حیرانی
حریف خلوت آنجلوه بودن آسان نیست
نهفته اند نگاهی بچشم قربانی
زفرق تا قدمم صرف سجده شد (بیدل)
چو خامه رفته ام از خود بسعی پیشانی