" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣٣٢: من و دیوانه خو طفلی که هر جا سر کند بازی

من و دیوانه خو طفلی که هر جا سر کند بازی
دو عالم رنگ بر هم چیند و ابتر کند بازی
خیال چین ابروی تو هر جا بی نقاب افتدد
نظرها در دم شمشیر با جوهر کندبازی
بطوفان خیالت اشک حسرت بسملی دارم
که هر مژگان زدن در عالم دیگر کند بازی
برویت پیچ و تاب طره مشکین به آن ماند
که شاخ سنبلی بر لاله احمر کند بازی
دران محفل که گل چین هوس باشد دم تیغت
مرا چون شمع یک گردن بچندین سر کند بازی
بود ننگ شکوه مهر محو ذره گردیدن
بگو تا جلوه در آینه ها کمتر کند بازی
دل عاشق بگلگشت چمن حیفست پردازد
سپند آن به که در جولانگه مجمر کند بازی
طلب سرمایه عشقی بدرس لهو کمتر رو
مبادا طفل خواهش را هوس پرور کند بازی
اگر آینه عبرت دلیل پیش پا باشد
چرا طاوس مابا نقش بال و پر کند بازی
مزاج خوابناک افسانه را باطل نمیداند
جهان بازیست اما کیست تا باور کند بازی
طرب کن گر نشاط وهم هستی زود طی گردد
بکلفت میکشد دل هر قدر لنگر کند بازی
هوس در طبع تمکین مشربان شوخی نمیداند
چه امکانست (بیدل) موج در گوهر کند بازی