می جام قناعت اگر بچشمی المی زجنون هوس نکشی
چه کم است عروج دماغ غنا که خمار توقع کس نکشی
درجات سعادت پاس ادب بقبول یقین رسد آن نفست
که چو صبح تلاطم حکم قضا دهدت بغبار و نفس نکشی
نی زمزمه های بساط وفا خجلست زحرف ریائی ما
مرسان بنگونی خامه خطی که بمسطر چاک قفس نکشی
زجهان تنزه بیخللی چه فسرده عالم دون عملی
تو همان همای نشیمن منزلی سر خود ته بال مگس نکشی
زگذشتن عمر گسسته عنان دل بیحس مرده نزد بفغان
ستم است که قافله بگذرد تو ندامت بانگ جرس نکشی
ره ننگ رسوم زمانه بهل زتتبع وضع جهان بگسل
که بدشت خمار گلاب هوس تب و تاب فشار مرس نکشی
اگرت زمواعظ (بیدل) ما عرقی شود آب جبین حیا
به دودم نفسی که دمانده هوا سر فتنه چو آتش خس نکشی