" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣٣٤: نبری گمان که یعنی بخدا رسیده باشی

نبری گمان که یعنی بخدا رسیده باشی
تو زخود نرفته بیرون بکجا رسیده باشی
سرت ار بچرخ ساید نخوری فریب عزت
که همان کف غباری بهوا رسیده باشی
بهوای خودسریها نروی زره که چون شمع
سر ناز تا ببالد ته پا رسیده باشی
زدن آینه بسنگت زهزار صیقل اولی
که بزشتی جهانی زجلا رسیده باشی
خم طره اجابت بعرو بی نیازیست
تو بوهم خویش دستی بدعا رسیده باشی
همه تن شکست رنگیم مگذر زپرسش ما
که بدرد دل رسیدی چو بما رسیده باشی
برو ای سپند امشب سر و برگ ما خموشیست
تو که سوختند سازت بنوا رسیده باشی
نه ترنمی نه وجدی نه طپیدنی نه جوشی
بخم سپهر تا کی می نارسیده باشی
نگه جهان نوردی قدمی زخود برون آ
که زخویش اگر گذشتی همه جا رسیده باشی
زشکست رنگ هستی اثر تو (بیدل) این بس
که بگوش امتیازی چو صدا رسیده باشی