" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣٣٨: که دم زند زمن و ما دمی که ما تو نباشی

که دم زند زمن و ما دمی که ما تو نباشی
باین غرور که مائیم از کجا تو نباشی
نفس چو صبح زدن بیحضور مهر نشاید
چه زندگیست کسی را که آشنا تو نباشی
ازل بیاد که باشد ابد دل که خراشد
که بود و کیست گر آغاز و انتها تو نباشی
فنای موج تلافیگرش بقای محیط است
نه کشت عشق کسی را که خونبها تو نباشی
محیط عشق بگوشم جز این خطاب ندارد
که ای حباب چه شد جامه ات فنا تو نباشی
مکش خجالت محرومی از غرور تعین
چه من چه او همه باتست اگر تو با تو نباشی
جهان پر است زگرد عدم سراغی عنقا
تو نیز باش برنگی که هیچ جا تو نباشی
طمع بشش جهتت بسته راه حاصل مطلب
جهان همه در باز است اگر گدا تو نباشی
برین بهار چو شبنم خوشست چشم گشودن
دمی که غیر عرق چیزی از حیا تو نباشی
حنین که قافله رنگ برهواست خرامش
برنگ شمع نگاهی که زیر پا تو نباشی
من و تو (بیدل) ما را بوهم چند فریبد
منی جز از تو نزیبد توئی چرا تو نباشی