نفس در طلب سوختی دل ندیدی
بلیلی چه داری که محمل ندیدی
به شبگیر چون شمع فرسوده و همت
بزیر قدم بود منزل ندیدی
تو ای موج غافل زاسرار گوهر
برون گرد ماندی و ساحل ندیدی
بقطع مرور زمان تعین
نفس بود شمشیر قاتل ندیدی
نشد مانع عمر قید تعلق
تو رفتار این پای در گل ندیدی
طرب داشت از قید پرواز رستن
تو کیفیت رقص بسمل ندیدی
حساب تو با کبریا راست ناید
زمین را بگردون مقابل ندیدی
بغیر از تگ و تاز گرد خیالت
کس اینجا نبود و تو غافل ندیدی
زاسباب خوردی فریب تجرد
تماشای بیرون محفل ندیدی
تمیز تو شد دور باش حقیقت
که حق دیدی و غیر باطل ندیدی
ازین علم و فضلی که غیرت ندارد
چه خواندی گر اشعار (بیدل) ندیدی