" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣٤٢: نمیباشد چو من در کسوت تجرید عریانی

نمیباشد چو من در کسوت تجرید عریانی
که سر تا پا برنگ سوزنم چشمی و مژگانی
ندارد آه حسرت جز دل خون بسته سامانی
خدنگ بوی گل را نیست غیر از غنچه پیکانی
چو شمع از ما چکیدن هم درین محفل غنیمت دان
که اعجاز است اگر از شعله جوشد چشم گریانی
هوا سامان هستی شد حیات بی سر و پا را
نفس کو تا رسد آینه ما هم ببهتانی
جهان یکسر سراب مطلبست و گیر و دار اما
فضولی میکند در خانه آینه مهمانی
نگه بی پرده نتوان یافت از چشم حباب اینجا
بمیرد شمع ما گر بر زند فانوس دامانی
دل آخر در گداز ناتوانی جام راحت زد
چو خاکستر شد این اخگر بهم آورد مژگانی
درین ویرانه تا کی بایدت آواره گردیدن
بسعی آبله یکدم بخاک افشار دندانی
زتحریرم چه میخواهی زمضمونم چه میپرسی
چو طومار نگاهم غیر حسرت نیست عنوانی
بوضع دستگاه غنچه ام خندیدنی دارد
فراهم میکنم صد زخم تا ریزم نمکدانی
سواد این شبستانم چسان روشن شود یارب
که چون طاوس وحشت نیز میخواهد چراغانی
بهر محفل چو شمعم اشک باید ریختن (بیدل)
ندارد سال و ماه هستیم جز فصل نیسانی