نمیدانم زگلزارش چه گل چیده است حیرانی
بچشمم میکند موج پر طاوس مژگانی
شوم محو فنا تا خاک آن ره بر سرم باشد
مباد از سجده بینم آستانش زیر پیشانی
طلسم وحشت صبحم مپرسید از ثبات من
نفس هم خنده دارد بر رخم از سست پیمانی
بجولان تو چون بوی گلم کو تاب خودداری
که از خود رفته باشم تا عنان رنگ گردانی
چه پردازم بعرض مطلب دل سخت حیرانم
تو هم آخر زبان حیرت آینه میدانی
فریب عشرت ازین انجمن خوردم ندانستم
که دارد چون فروغ شمع بالیدن پریشانی
بلد گفتم ازین زندان توان نامی بدر بردن
ندانستم که اینجا چون نگین سنگست بیشانی
ندارد اطلسی افلاک بیش از پرده چشمی
چو اشکم آب می باید شدن از ننگ عریانی
ندامت هم دلیل عبرت مردم نمیگردد
درینجا سودن دست است مقراض پشیمانی
کسی از انفعال جرم هستی برنمی آید
محیط و قطره یک موجست در آلوده دامانی
زتسکین مزاج عاشقان فارغ شو ای گردون
نهال این گلستان نیست گردد تا که بنشانی
هوا صافست (بیدل) آنقدر باغ شهادت را
که صبحش بی نفس گل میکند از چشم قربانی