نیاز جلوه دارم حیرت آینه پروردی
زدیوان نگاه امشب برون آورده ام فردی
بروی چهره امکان من آن سنگ سبکپایم
که هر کس میرود از خویش میخیزد زمن گردی
ببال هر نفس پرواز از خود رفتنی دارم
برنگ اضطراب ناله ام طوفانی دردی
بیا زاهد طریق صلح کل هم عالمی دارد
تو و تسبیح ما و میکشی هر کاری و مردی
زنیرنگ تغافل برده است آنچشم فتانم
ببازی نیز نتوان یافتن در طاسم آوردی
زخود رفتن بیادت ریشه در موج گهر دارد
باین تمکین نمی باشد خرام ناز پروردی
بجیب بیخودی دارم سراغ شعله جولانی
چو اخگر در شکست رنگ پیدا کرده ام گردی
خمار عافیت نتوان شکست از نشه صهبا
گرفتم چون خزان در خون گرفتم چهره زردی
زبس جوش محبت میزند این عرصه عبرت
زنان ریشی برون آرند تا پیدا شود مردی
طپیدم آنقدر کز دل فسردن محو شد (بیدل)
بسعی کوفتنها گرم کردم آهن سردی