من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی
            یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی
         
        
            دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
            تا ندانند حریفان که تو منظور منی
         
        
            دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
            تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
         
        
            تو همایی و من خسته بیچاره گدای
            پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی
         
        
            بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم
            ور جوابم ندهی می رسدت کبر و منی
         
        
            مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی
            تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی
         
        
            مست بی خویشتن از خمر ظلومست و جهول
            مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی
         
        
            تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ
            باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی
         
        
            من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن
            غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی
         
        
            خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند
            سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی