برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ
            چون دست می دهد نفسی موجب فراغ
         
        
            کاین سیل متفق بکند روزی این درخت
            وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ
         
        
            سبزی دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت
            بلبل ضرورتست که نوبت دهد به زاغ
         
        
            بس مالکان باغ که دوران روزگار
            کردست خاکشان گل دیوارهای باغ
         
        
            فردا شنیده ای که بود داغ زر و سیم
            خود وقت مرگ می نهد این مرده ریگ داغ
         
        
            بس روزگارها که برآید به کوه و دشت
            بعد از من و تو ابر بگرید به باغ و راغ
         
        
            سعدی به مال و منصب دنیا نظر مکن
            میراث بس توانگر و مردار بس کلاغ
         
        
            گر خاک مرده باز کنی روشنت شود
            کاین باد بارنامه نه چیزیست در دماغ
         
        
            گر بشنوی نصیحت وگر نشنوی، به صدق
            گفتیم و بر رسول نباشد بجز بلاغ