گرچه از بهر کسی جان نتوان داد ز دست
            چیست جان کز پی جانان نتوان داد ز دست
         
        
            ای گلستان وفا خار جفا لازم تست
            از پی خار گلستان نتوان داد ز دست
         
        
            همچو تو دوست مرا دست بدشواری داد
            چون بدست آمدی آسان نتوان داد ز دست
         
        
            گرچه آن زلف پریشانی دلراست سبب
            آن سر زلف پریشان نتوان داد ز دست
         
        
            دی یکی گفت برو ترک غم عشق بگو
            بچنان وسوسه ایمان نتوان داد ز دست
         
        
            خاک کوی تو بملک دو جهان نفروشم
            گوهر قیمتی ارزان نتوان داد ز دست
         
        
            جای موری که مرا دست دهد بر در تو
            بهمه ملک سلیمان نتوان داد ز دست
         
        
            محنتت را که گدایانش چو نعمت بخورند
            بهمه دولت سلطان نتوان داد ز دست
         
        
            سیف فرغانی اگر چند توانگر باشی
            بر درش جای گدایان نتوان داد ز دست