هلال حسن بعهد رخ تو یافت کمال
            که هم جمال جهانی و هم جهان جمال
         
        
            ز روی پرده برافگن که خلق را عیدست
            هلال ابروی تو همچو غره شوال
         
        
            محیط لطف چو دریا مدام در موج است
            میان دایره روی تو ز نقطه خال
         
        
            رخ تو بر طبق روی تو بدان ماند
            که بر رخ گل سرخست روی لاله آل
         
        
            ز نور چهره تو پرتوی مه و خورشید
            ز قوس ابروی تو گوشه یی کمان هلال
         
        
            بپیش تست مکدر چو سیل و تیره چو زنگ
            بروشنی اگر آیینه باشد آب زلال
         
        
            ز خرقها بدر آیند چون کند تأثیر
            شراب عشق تو در صوفیان صاحب حال
         
        
            بوصف آن دهن و لب کجا بود قدرت
            مرا که لکنت عجزست در زبان مقال
         
        
            گدای کوی توام کی بود چو من درویش
            بنزد چون تو توانگر عزیز همچون مال
         
        
            ز شاخ بید کجا باد زن کند سلطان
            وگر چه مروحه گردان ترک اوست شمال
         
        
            چو کوزه ز آب وصالت دهان من پر کن
            بقطره یی دو که لب خشک مانده ام چو سفال
         
        
            رخ تو دید و بنالید سیف فرغانی
            چو گل شکفت مگو عندلیب را که منال
         
        
            بیا که در شب هجران تو بسی دیدیم
            «جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال »