دل حظ خویشتن ز رخ یار برگرفت
            دیده نصیب خویش ز دیدار بر گرفت
         
        
            شیرین من بیامد و تلخی هجر خویش
            از کام من بلعل شکر بار برگرفت
         
        
            ملک سکندرست نه آب آنکه جان من
            ز آن چشمه حیات خضروار برگرفت
         
        
            آن درد را که هیچ طبیبی دوا نکرد
            عیسی رسید و از تن بیمار برگرفت
         
        
            بنشین بگوشه یی بفراغت که لطف او
            رنج طلب ز جان طلب کار برگرفت
         
        
            بر در نشسته دید مرا پرده بر فگند
            بر ره فتاده یافت مرا خوار برگرفت
         
        
            وصلش بلای هجر ز عشاق دفع کرد
            مطرب صداع زخمه از او تار برگرفت
         
        
            هر بیش و کم که هست بیاور که آن نگار
            رسم طمع از مال خریدار برگرفت
         
        
            کاریست عشق صعب و اگر جان رود در آن
            هرگز نمی توان دل از این کار برگرفت
         
        
            عشق آمد و ز دل غم جان برد حبذا
            این خستگی که از دلم آزار بر گرفت
         
        
            دل خود نماند در دو جهان سیف از آنکه یار
            رسم دل از میانه بیکبار برگرفت