" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٨: صد دوا بادا فدای درد بی درمان ما

صد دوا بادا فدای درد بی درمان ما
درد دردش نوش کن گر می بری فرمان ما
خون دل درجام دیده عاشقانه ریختیم
بر امید آنکه بنشیند دمی بر خوان ما
خانه خالی کرده ایم و خوش نشسته بر درش
غیراو را نیست بارش در سرا بستان ما
دل حیات جاودانی یافته از عشق دوست
همدم زنده دلان شو تا بدانی جان ما
در میان ما و او غیری نمی آید به کار
ما از آن دلبریم و دلبر ما زان ما
درد درد او دوای درد ما باشد مدام
عشق او گنجی است در کنج دل ویران ما
آشنای نعمت اللهیم و غرق بحر او
ذوق اگر داری درآ در بحر بی پایان ما