خواجه عمری سرای خود آراست
ناگه از خان و مان روان برخاست
بنده بی خواجه ماند سرگردان
سخت گریان که خواجه نابیناست
خواجه نقش خیال بود برفت
نیک و بد از نشان او برخاست
معتبر بود اعتبار نماند
عبرتی گیرد آنکه او بیناست
عشق را ذوق و حالتی دگر است
عقل و اندیشه حاصل عقلا است
هرکه با ما نشست در دریا
نزد ما آب روی ما از ماست
این و آن در جهان فراوانند
نعمت الله از همه یکتاست