آبروی ما ز اشک چشم ماست
همچو ما با آبروئی خود کجاست
بحر عشق ما کرانش هست نیست
غرقه ای داند که با ما آشناست
حال ما گر عاشقی پرسد بگو
رند مستی فارغ از هردو سراست
بینوائی کاو گدای کوی اوست
نزد درویشان گدائی پادشاست
غیر عشق او حکایات است و بس
جز هوای او دگر باد هواست
درد باید درد باید درد درد
درد دل می کش که درد دل دواست
نعمت الله درد دردش نوش کرد
آفرین بر وی که او همدرد ماست