آفتاب حسن او از مه نقابی بسته است
نورچشم است او از آن برچشم ما بنشسته است
جان ما با عشق او روز ازل پیوسته بود
تا ابد جان همچنان با حضرتش پیوسته است
عشق سرمست است ورندان تندرست از ذوق او
عقل مخمور است و دور از عاشقان دل خسته است
دیگران پابسته دنیی وعقبی مانده اند
ای خوشا وقت کسی کز این و آن وارسته است
عقل اگر بینی بگیر و زود پیش ما بیار
زانکه او از بندگی شاه رندان جسته است
زاهد رعنا اگر اظهار وجدی می کند
از کرم عیبش مکن گر چه به خود بربسته است
نعمت الله خم می مستانه می نوشد به ذوق
ساغر و پیمانه ما را به هم بشکسته است