" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣٩٠: می رود عمر عزیز ما دریغا چاره نیست

می رود عمر عزیز ما دریغا چاره نیست
دی برفت و می رود امروز و فردا چاره نیست
عشق زلفش در سر ما دیگ سودا می پزد
هرکه دارد این چنین عشقی ز سودا چاره نیست
چاره بیچارگان است او و ما بیچاره ایم
گر ببخشد ور نبخشد بندگان را چاره نیست
آب چشم ما به هر سو رونهاده می رود
هرکه آید سوی ما او را ز دریا چاره نیست
این شراب مست ما از موصلی خوشتر بود
ذوق خوردن گر کسی را هست از ما چاره نیست
سر به پای خم نهاده ساکن میخانه ایم
عیب ما جانا مکن ما را ز مأوا چاره نیست
نعمت الله در خرابات است و با رندان حریف
هرکه دارد عشق این صحبت از آنجا چاره نیست