جان ندارد هرکه جانانیش نیست
گرچه تن دارد ولی جانیش نیست
زاهد گوشه نشین بی عشق او
هست او را زاهدی آنیش نیست
کفر زلفش گر ندارد دیگری
کی بود مؤمن چو ایمانیش نیست
بی سرو سامان شدم درعاشقی
ای خوش آن رندی ک سامانیش نیست
ساغر می گرچه دارد جرعه ای
همچو خم ذوق فراوانیش نیست
هر دلی کز عشق او شد دردمند
غیر درد درد درمانیش نیست
سید سرمست مهمان من است
هیچکس چون بنده مهمانیش نیست