بحری است بحر دل که کرانش پدید نیست
راهی است راه جان نشانش پدید نیست
علم بدیع ماست که از غایت شرف
دارد معانئی که بیانش پدید نیست
عشق است هرچه هست و جز او نیست در وجود
در هر چه بنگری جز از آنش پدید نیست
عالم منور است از آن نور، نور او
از غایت ظهور عیانش پدید نیست
گفتم میان او به کنار آورم ولی
از بسکه نازک است میانش پدید نیست
مجموع کائنات سراپرده وی است
وین طرفه بین که هیچ مکانش پدید نیست
اوجان عالم است و همه عالمش بدن
پیداست این تن وی و جانش پدید نیست
هر ذره ای که هست از آن نور روشن است
اینش به تو نماید و آنش پدید نیست
سودای عشق مایه دکان سید است
خوش تاجری که سود وزیانش پدید نیست