جان به خلوتسرای رندان رفت
دل سرمست سوی مستان رفت
آفتابی به ماه رو بنمود
گشت پیدا وباز پنهان رفت
مدتی زاهدی همی کردم
توبه بشکستم این زمان آن رفت
عمر باقی که هست دریابش
در پی عمر رفته نتوان رفت
هرکه جمعیتی ز خویش نیافت
ماند بیگانه وپریشان رفت
باز حیران ز خاک برخیزد
از جهان هرکسی که حیران رفت
نعمت الله رفیق سید شد
پادشاهانه سوی سلطان رفت