" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٤٤٣: چشم مستش گوشه ای از ما گرفت

چشم مستش گوشه ای از ما گرفت
گوئیا از ما عنایت وا گرفت
عارفانه خلوتی خالی گزید
کنج خلوت خانه ای تنها گرفت
دل ز هجرش گر بنالد گو بنال
دیگران را کی بود بر ما گرفت
بر امید وصل او جان عزیز
رفت و برخاک درش مأوا گرفت
آب چشم ما به هرسو شد روان
سو بسوی ما همه دریا گرفت
در بلای عشق او افتاد دل
زان بلا این کار ما بالا گرفت
نعمت الله رفت از این عالم ولی
دامن یکتای بی همتا گرفت