سلطان عشق ملک جهان را روان گرفت
جانم فدای او که تمام جهان گرفت
این عشق آتشی است که جان مرا بسوخت
داغی به دل نهاد ودلم زان نشان گرفت
گفتم که دامنش بکف آرم زهی خیال
بی دست عشق، دامن او چون توان گرفت
نقش خیال غیر اگر دیده ام به خواب
شکرانه ای، تمام دلم را به جان گرفت
پیران روزگار چو می نوش می کنند
با محتسب بگو که مکن بر جوان گرفت
مجنون اگر حکایت لیلی کند رواست
دیوانه است و نیست به دیوانگان گرفت
سید چو دید بنده که هستم غلام او
بگشود آن کنار و مرا درمیان گرفت