آتشی در نهاد جان افتاد
جان بیچاره در فغان افتاد
شمع عشقش چو برکشید علم
سوخت پروانه، پرزنان افتاد
عقل مخمور منع ما می کرد
مست می رفت و در مغان افتاد
هر که از چشم ما فتاد فتاد
نه دو روزی که جاودان افتاد
سروقدی که سر زما پیچید
در چمن قدش از میان افتاد
ناوک آه عاشق سرمست
هر چه انداخت بر نشان افتاد
مرغ دل دید دانه خالش
باز در دام زلف از آن افتاد
از لب او حدیث می گفتم
سخنم ناگه از دهان افتاد
سیدم اوفتاد مستانه
چه توان کرد آنچنان افتاد