آب چشم ما بهر سو رو نهاد
اشک خون آلود ما بر رو فتاد
جز خیال روی او نقشی ندید
دیده ما تا نظر را برگشاد
تا ببوسد خاک پایش آفتاب
بر سرکویش رسید و سرنهاد
داد ساقی داد سرمستان تمام
زاهد مخمور را جامی نداد
ای که گوئی عقل استادی خوش است
عقل مزدور است و عشقش اوستاد
لحظه ای بی او نمی خواهیم عمر
جان ما بی عشق او یک دم مباد
نعمت الله رفت یاد او به خیر
یاد بادا نعمت الله یاد باد