" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٤٧١: دردی است دلم را به درمان نتوان داد

دردی است دلم را به درمان نتوان داد
عشقی است در این جان که به صد جان نتوان داد
جام می ما آب حیات است در این دور
این آب حیات است به حیوان نتوان داد
مستانه در این کوی خرابات فتادیم
این گوشه به صد روضه رضوان نتوان داد
گنجی است در این مخزن اسرار دل ما
دشوار بدست آمده آسان نتوان داد
ما دل به سر زلف دلارام سپردیم
هر چند دل خود به پریشان نتوان داد
از عقل سخن با من سرمست مگوئید
درد سر مخمور به مستان نتوان داد
سید در میخانه گشوده است دگربار
خود خوشتر از این مژده به رندان نتوان داد