پرده دیده من نقش خیالت دارد
            دل شوریده من ذوق وصالت دارد
         
        
            هر کجا ماه رخی در نظرم می آید
            نیک می بینم و حسنی ز جمالت دارد
         
        
            بی نوائی که گدای سر کوی تو بود
            بر سلاطین جهان جاه و جلالت دارد
         
        
            جان فدا کردم و سر در قدمت افکندم
            از چنین بندگئی بنده خجالت دارد
         
        
            ساقیا ساغر می ده که دلم بی لب جام
            به سر جمله مستان که ملالت دارد
         
        
            برو ای عقل که من مستم و تو مخموری
            تو چه دانی که دل از عشق چه حالت دارد
         
        
            نعمت الله سخنش آب حیاتی است روان
            روح بخشد چو نصیبی ز زلالت دارد