هوای درد بی درمان که دارد
سر سودای بی سامان که دارد
رفیق راه بی پایان که جوید
خیال مجلس جانان که دارد
همه کسی طالب آنند و ما هم
از این بگذر به بین تا آن که دارد
چو کفر زلف او دین و دلم برد
نظر بر منظر ایمان که دارد
مرا مهمان جان است او شب و روز
چنین شاهی بگو مهمان که دارد
قدح گردید و اکنون نوبت ماست
در این دوران چنین دوران که دارد
به عشقش چون مجال خود ندارم
بگو پروای خان ومان که دارد
چو من از جان و دل کردم تبرا
غم از دشواری و آسان که دارد
هوس دارم که جان خود ببازم
ولی سید نظر بر جان که دارد