می خمخانه ما مستی دیگر دارد
هر که آید بر ما کام دلی بر دارد
رند سرمست در این بزم ملوکانه ما
از سر ذوق درآید خبری گر دارد
عشق و ساقی و حریفان همه مستند ولی
عقل مخمور ندانم که چه در سر دارد
لب بنه بر لب ما آب حیاتی می نوش
زانکه آن آب حیات این لب ما تر دارد
آفتابی است که از مشرق جان می تابد
نور او آینه ماه منور دارد
قول مستانه ما ملک جهان را بگرفت
این چنین گفته که در کاغذ و دفتر دارد
نعمت الله حریف من و من مست و خراب
گر بگویم که کنم توبه که باور دارد