خوش بود گر او بحالم بنگرد
ور بمیرم هم به خاکم بسپرد
زار مردم ز آرزوی او ولی
زنده گردم بر سرم گر بگذرد
ما گدا او پادشاه کاینات
پادشه نام گدایی کی برد
غنچه دل در هوای او چو گل
جامه جان بر تن خود می درد
هر که او غم می خورد در عشق او
شادمان از خویشتن بر می خورد
یک دمی بی عشق او گر عمر رفت
عاشق آن دم را ز عمرش نشمرد
می فروش ار می فروشد گو بیا
هر چه دارد نعمت الله می خرد