بود روزی خواجه ای سالار کرد
می کشیدی درد و می نوشید درد
کیسه های سیم و زر بر هم نهاد
عاقبت غیری به برد و خواجه مرد
شیشه ای بودش پر از نقش و نگار
اوفتاد آن شیشه و شد خرد و مرد
بر سر پل ساخت خواجه خانه ای
سیل آمد ناگهان و خانه برد
هرکجا دیدیم رند سرخوشی
بود و نابود جهان یکسان شمرد
گر بصورت عارفی رفت از جهان
جان امانت داشت با جانان سپرد
خلعتی از جامه سید بپوش
ورنه سهل است خرقه ای از صوف و برد