" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٥١٩: عقل مخمور است و مستان را به قاضی می برد

عقل مخمور است و مستان را به قاضی می برد
سخت بی شرم است از آن رو پرده ما می درد
رند سرمستیم و با ساقی نشسته روبرو
فارغ است از ریش قاضی هر که او می می خورد
ای که گوئی دل به دلبر می فروشد جان من
نقد تو گر قلب باشد سیم قلبی کی خرد
می بیارد رند مست و سر که آرد زاهدی
هرچه تو آری بری و هرچه او آرد برد
گر هزار آئینه باشد در همه بینم یکی
عارف است آنکس که آن یک در هزاران بنگرد
در سرابستان او غیری نمی یابد مجال
گر کسی مرغی شود بر گرد قصرش کی پرد
در هوای نعمت الله غنچه سیراب گل
در گلستان همچو مستان جامه بر خود می درد