" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٥٢٥: نوری است که وصفش به ستاره نتوان کرد

نوری است که وصفش به ستاره نتوان کرد
او را نتوان دید و نظاره نتوان کرد
با عشق در افتادم و تقدیر چنین بود
تدبیر نمی یابم و چاره نتوان کرد
سری است در این سینه که با کس نتوان گفت
نامش نتوان برد و اشاره نتوان کرد
بزمی است ملوکانه و رندان همه سرمست
از ما و چنین بزم کناره نتوان کرد
نقشش نه نگاری است که بر دست توان بست
او را بسر دست سواره نتوان کرد
ای دوست غنیمت شمر این عمر عزیزت
آری طمع عمر دوباره نتوان کرد
سید دهدم هر نفسی خلعت خاصی
الطاف خداوند شماره نتوان کرد