عاشقی جان را به جانان داد مرد
رو به خاک کوی او بنهاد مرد
تن رفیقی بود با او یار غار
عاشقانه ناگهان افتاد مرد
بر سر کویش رسید و سرنهاد
بند را از پای خود بگشاد مرد
هر زمان نقشی نماید لاجرم
کرد روی چون نگاری شاد مرد
بود دایم بندگی کردی مدام
سید آمد بنده اش آزاد مرد
زنده جاوید شد این جان من
گرچه می گویند او جان داد مرد