نگار مست من هر دم ز نو بزمی بیاراید
در میخانه بگشاید به رندان باده بخشاید
به هر دم محرمی جوید که با او راز خود گوید
حیات جاودان است او ولی با کس نمی پاید
جمالش در نظر دارم به هر حسنی که می بینم
خیالش نقش می بندم به هر حالی که پیش آید
مرا ساقی سرمستان دهد هر لحظه ای جامی
به هر جامی که می نوشم مرا جانی بیفزاید
اگر جامی به بزم آری زخم جامی بری پر می
وگر پیمانه ای آری بتو پیمانه پیماید
بیا ای جان رها کن دل اگر جانانه می جوئی
برو ای دل ز جان بگذر گرت دلدار می باید
حدیث عاشقان بشنو که تا ذوق خوشی یابی
حریف نعمت الله شو که تا جانت بیاساید