ز سیما می شود روشندلان را مهر و کین پیدا
            که در دل هر چه پوشیده است، گردد از جبین پیدا
         
        
            نسازد پرده شب، گوهر شب تاب را پنهان
            دل سوزان من باشد ز زلف عنبرین پیدا
         
        
            چنین گر چاک سازد سینه ها را زلف مشکینش
            نگردد نافه سربسته در صحرای چین پیدا
         
        
            یکی صد شد ز خط، حسن لب یاقوت فام او
            که گردد در نگین دان بیشتر حسن نگین پیدا
         
        
            سخن سنجیده گفتن نیست کار هر تنک ظرفی
            نمی گردد ز هر آب تنک، در ثمین پیدا
         
        
            به وا کردن ندارد حاجت این مکتوب سر بسته
            که گردد تنگدستی بی سخن از آستین پدا
         
        
            جگرگاه زمین می شد ز خواب آلودگان خالی
            اگر آسودگی می بود در روی زمین پیدا
         
        
            سیه رویی ندارد راستی در پی، نظر واکن
            که این معنی ز نقش راست باشد در نگین پیدا
         
        
            نبود از درد دین، زین پیش خالی هیچ دل صائب
            به درمان در زمان (ما) نگردد درد دین پیدا