نسوزد دل به آه گرم من چرخ بد اختر را
            ز دود تلخ پروا نیست چشم سخت مجمر را
         
        
            منم کز تیره بختی ها ندارم صبح امیدی
            وگرنه در سواد دل بهاری هست عنبر را
         
        
            به حرف و صوت مهر خامشی را بر مدار از لب
            سپر داری کن از تاراج مور این تنگ شکر را
         
        
            دل قانع ز احسان کریمان است مستغنی
            به آب تلخ دریا احتیاجی نیست گوهر را
         
        
            نسوزد پرده شرم و حیا را باده روشن
            ز آتش نیست پروایی پر و بال سمندر را
         
        
            ز آب زندگی آیینه هم زنگار می گیرد
            بود ظلمت نصیب از چشمه حیوان سکندر را
         
        
            گران بر خاطر آزادمردان نیست کوه غم
            ز بار دل نمی گردد دو تا قامت صنوبر را