ز اشک گرم خطر نیست خار مژگان را
            که چشم شیر نگهبان بود نیستان را
         
        
            مجوی آب مروت ز چرخ سفله نهاد
            که دود آه کند این سفال، ریحان را
         
        
            نظر ز روی لطیفش چگونه آب دهم؟
            که چشم شور بود شبنم این گلستان را
         
        
            کمند جاذبه طوطیان شیرین حرف
            ز بند نی بدر آورد شکرستان را
         
        
            ز دست جرأت من در وصال ایمن باش
            که قرب بحر کند خشک، دست مرجان را
         
        
            ز اشک گرم شود نامه سیاه سفید
            ز آه سرد بود برگریز عصیان را
         
        
            ازان به زخم زبان از خوشامدم قانع
            که به ز نقش و نگارست رخنه زندان را
         
        
            همان سفینه اش از شرم جود دریایی است
            صدف اگر چه گهر ساخت اشک نیسان را
         
        
            ز میوه های بهشتی گزیده شد صائب
            فشرد بر جگر خویش هر که دندان را