به خرج رفت حیاتم ز هرزه کوشی ها
            به خاک ریخت شرابم ز خامجوشی ها
         
        
            به سود داشتم امیدها درین بازار
            نماند مایه به دستم ز خودفروشی ها
         
        
            نفس به باد فنا مشت خاک من می داد
            نمی رسید به فریاد اگر خموشی ها
         
        
            بدوز دیده باریک بین ز عیب، که نیست
            لباس عافیتی به ز عیب پوشی ها
         
        
            رسید نوبت پیری و خون دل خوردن
            گذشت فصل جوانی و باده نوشی ها
         
        
            چنان که بال و پر شعله می شود خس و خار
            غرور نفس فزود از پلاس پوشی ها
         
        
            متاع یوسفی خود به سیم قلب دهم
            گران نیم به عزیزان ز خودفروشی ها
         
        
            به حرف وصوت گشایم چرا دهن صائب؟
            مرا که جنت دربسته شد خموشی ها