هر که عبرت حاصل از اوضاع دنیا کرد و رفت
            یوسف خود را درین بازار پیدا کرد و رفت
         
        
            توده خاکستر گردون مقام عیش نیست
            همچو صبح آیینه را باید مصفا کرد و رفت
         
        
            در قفس برگ اقامت ساختن بی حاصل است
            شهپر پرواز می باید مهیا کرد و رفت
         
        
            در جهان رنگ و بو ماندن نه از روشندلی است
            یک نظر شبنم گلستان را تماشا کرد و رفت
         
        
            در محیط آفرینش از حبابی کم مباش
            کز نظر وا کردنی دل را به دریا کرد و رفت
         
        
            در شکست آرزو زنهار کوتاهی مکن
            تا توانی خاروخس در چشم دنیا کرد رفت
         
        
            فقر گنج سر به مهر حق، جهان ویرانه است
            احتیاج خود نمی باید هویدا کرد و رفت
         
        
            هر که دل از دست داد و عشوه دنیا خرید
            یوسف خود را به سیم قلب سودا کرد و رفت
         
        
            هر که چون طفلان به فکر خانه آرایی فتاد
            محضر غفلت به دست خویش انشا کرد و رفت
         
        
            از کشاکش مرغ روح خویش را آزاد کرد
            هر که زنار علایق ازمیان وا کرد و رفت
         
        
            هر که نم بیرون نداد از بخل چون موج سراب
            جلوه خشکی درین دامان صحرا کرد و رفت
         
        
            روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار
            روزنی زین خانه تاریک پیدا کرد و رفت
         
        
            هر که چون موج سراب آمد به این وحشت سرا
            صائب از طول امل طوماری انشا کرد و رفت