دوش آن نامهربان احوال ما پرسید و رفت
            صد سخن سر کرد، اما یک سخن نشنید و رفت
         
        
            هر که آمد در غم آباد جهان، چون گردباد
            روزگاری خاک خورد، آخر به خود پیچید و رفت
         
        
            وقت آن کس خوش که چون برق از گریبان وجود
            سر برون آورد و بر وضع جهان خندید و رفت
         
        
            ای کم از زن! فکر مرکب در طریق کعبه چیست
            این بیابان را به پهلو رابعه غلطید و رفت
         
        
            گریه می آید به منصورم که در دار فنا
            گفت چندین حرف حق، یک حرف حق نشنید و رفت
         
        
            (سیر معراج فنا را قوتی در کار نیست
            چون شرر می باید اندک همتی ورزید و رفت)
         
        
            صائب آمد در حریمت با دل امیدوار
            شد به صد دل از امید خویشتن نومید و رفت