این نه خط است که از عارض دلبر پیداست
            پیچ و تاب من ازان عارض انور پیداست
         
        
            از خط سبز نشد یک سر مو حسن تو کم
            در ته زنگ ز شمشیر تو جوهر پیداست
         
        
            نبض سیلاب بهارست رگ ابر بهار
            عالم آشوبی ازان زلف معنبر پیداست
         
        
            برق را ابر نسازد ز نظرها پنهان
            شوخی حسن بتان از ته چادر پیداست
         
        
            پیچش مو دهد از آتش سوزنده خبر
            سوز مکتوب من از بال کبوتر پیداست
         
        
            به نمکزار توان پی ز نمکدان بردن
            شوری بخت من از دیده اختر پیداست
         
        
            چشم بد دور ازان سلسله زلف دراز
            که ز هر حلقه او عالم دیگر پیداست
         
        
            از گرانسنگی در دست سبک مغزی من
            شورش بحر ز بی تابی لنگر پیداست